loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 519
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 22:37

بازدید : 453
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 22:37

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

· یک بار در سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان به چشم می‌خورند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار می‌شود.

· اجلاس وسیع جادوگران در قله کوه بلندی، آنجا که ارواح مه خانه دارند، برگزار می‌شود.

· جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام می‌کنند.

· بعد کلاه جادوگری بر سر می‌کشند و جسله آغاز می‌شود.

· جادوگران از درختان بالا می‌روند، روی شاخه‌ها می‌نشینند و به هنرنمائی می‌پردازند.

· جادوگر کوچولو هم در اجلاس وسیع جادوگران حاضر شده بود.

· خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.

· اما چون جادوگر کوچولو، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچولو بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا می‌کرد.

· جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپ‌های شیشیه‌‌‌ای رنگارنگی بیرون ریخت.

· «این که کاری نداشت»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل به راه انداخت.

· «ها!»، جادوگری دیگر گفت.

· «چه کاری آسانتر از این!» و آتشفشانی از دستش به راه انداخت.

· هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.

· آنها از سنگ‌ها،

· موسیقی شگفت انگیزی جادو می‌کردند.

· ماهی‌های پرنده جادو می‌کردند.

· چرخ‌های شفاف را در هوا به چرخش وامی‌داشتند.

· سیب از چنار، سحر می‌کردند و آدمبرفی‌ها را به رقص کردی برمی‌انگیختند.

· جادوگر کوچولو شگفت زده تماشا می‌کرد.

· جانوران نیز با کنجکاوی نزدیکتر می‌آیند.

· اما جادوگران هر چه بیشتر جادو می‌کردند، به همان اندازه بد خو تر می‌شدند.

· «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب راند و چناری را از گلدانی رویاند.

· «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب راند.

· «بفرمائید، ببینید!»

· و بلافاصله کشتی پرنده‌‌‌ای از فراز سرهای آنها عبور کرد.

· آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم آمد و رعد خروشانی در آسمان به راه انداخت، که کلاه‌های جادو تکان خوردند.

· «بس کنید!»، جادوگر کوچولو به فریاد آمد.

· «جانوران را شما به ترس و وحشت می‌اندازید!»

· جادوگر کوچولو حق داشت.

· برای اینکه بز کوهی، موش خرمای کوهی و زاغچه‌های رام کوهی از ترس و وحشت فرار می‌کردند.

· جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.

· آنها به سوی یکدیگر بادکنک می‌انداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر می‌کردند.

· «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچولو با خود اندیشید.

· او عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو بر زبان راند:

· «اجی مجی لا ترجی!

· رگبار باران باید، تا دوباره صلح و آرامش برقرار شود!»

· آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.

· جادوگران کلاه جادو را تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.

· بالاخره سکوت کوهستان دوباره برقرار شد و جانوران نیز دوباره بر گشتند.

· «خدا حافظ!»، جادوگر کوچولو ـ خطاب به جانوران ـ گفت، سوار خفاش شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.

پایان

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۶۴)
برچسب ها
بازدید : 634
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:36

بازدید : 994
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:36

عکس زیبا

منبع:

به رنگ آرامش

درنگی

از

ربابه نون

۱

پاییز باشد

و

کسی نباشد

دست به دستت

پس کوچه‌های خیالت

را

قدم بزند

زن تنها

تنها چیزی که در پاییز کم دارد،

علاوه بر کسی که با دل او دیوانگی کند و بغض او را ببارد،

کسی است که دستش را در دست بگیرد و در پسکوچه‌های خیالش قدم بزند.

مشخصه مهم ارتجاع رومانتیکی

ایرئالیستی و ایراسیونالیستی (ضد رئالیسم و ضد راسیونالیسم، ضد واقعگرایی و ضد خردگرایی) بودن همزمان آن است.

در کوچه ـ پسکوچه‌های واقعی می‌توان با حریفی و یا حریفه‌‌‌ای قدم زد

ولی

نه

در

پسکوچه‌های خیال خود.

در این صورت زن تنها

اصلا

به

حریفی نیاز ندارد.

خواه پاییز باشد و خواه بهار و تابستان و زمستان.

ضمنا

هدف و آماج این زن ایدئال ارتجاع رومانتیکی است.

قدم زدن با حریفی در پسکوچه‌های خیال خود

چه درد بی درمانی را درمان می‌کند؟

۲

پاییز باشد

و

کسی نباشد

تو را به موسیقی باد و باران

به آواز و رقصِ برگها

دعوت کند

آرزوی دیگر زن تنها در پاییز

شنیدن موسیقی باد و باران و آواز و تماشای رقص برگ‌ها با حریفی و یا حریفه‌‌‌ای است.

ارتجاع رومانتیکی

لقمه «تفکر» ارتجاعی

را

می‌جود و در دهان باز «ضعیفه» تنهای جماران می‌گذارد

و

او را از هر سازو برگ فکری و ایده ئولوژیکی خلع سلاح می‌کند.

۳

پاییز باشد

و

کسی نباشد

مقابلت بنشیند

برایت چایی بریزد

فالِ حافظ بگیرد

و به فالت از ته دل بخندد

آرزوی آخر «ضعیفه» فلک زده مفلوج تنها

در

فصل پاییز و نه در دیگر فصول سال

حضور قهوه چی فالگیری است که برایش چای بریزد و فال بگیرد و مهمتر از آن، به فالش بخندد.

خندیدن

به

فال کسی

فرم محض سرشته به بی تفاوتی نسبت یه ضعیفه

است.

چون

فال حتما نباید برای ضعیفه مفید باشد.

۴

پاییز است ...!

فکری برای آمدنت نمیکنی ...!؟

این آخرین رهنمود ارتجاع رومانتیکی به زنان طویله است:

در پاییز

ضعیفه باید منتظر آمدن حریف و حریفه‌‌‌ای علاف و عیاش باشد.

جالبتر و فرمالتر و فرمالیستی تر

ردیف کردن این نقطه‌ها و علائم سؤال و تعجب است

که

فرم مدرن مد روز دیگری از مانی پولاسیون نوشتاری اعضای جامعه و عوامفریبی است.

پایان

ادامه دارد.

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۶۰)
بازدید : 461
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:37

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

  • جادوگر کوچولو ـ بعضی وقت‌ها ـ حواس پرت است.

  • آنگاه دست و رو شستن یادش می‌رود، سپیده سحر ترانه شامگاهی می‌خواند و برای قورباغه‌ها بال و پر جادو می‌کند.

  • اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچولو از حد و اندازه گذشت.
  • در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.

  • «آخ.
  • اجا مجا لا ترقا!»، جادوگر کوچولو به سکسکه افتاده بود.
  • «بدون عصا چه می‌توانم کرد!»

  • جادوگر کوچولو آنقدر گریه کرد که گلها همه خیس شدند.

  • اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.

  • جانورها هم کمکش کردند.

  • پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را می‌خواست با عصائی تنبیه کند.

  • «دست نگه دار!»، جادوگر کوچولو داد زد.
  • «عصا را بده من!
  • این حتما عصای جادوی من است!»

  • «نه!»، مرد گفت.
  • «تو اشتباه می‌کنی!»

  • «من حالا نشانت می‌دهم!»، جادوگر کوچولو گفت.

  • بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.

  • اما چیزی اتفاق نیفتاد.

  • مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچولو شرمنده شد.
  • و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.

  • خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.

  • ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن داشت.

  • «سگ!»، جادوگر کوچولو صدا زد.
  • «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
  • عصای مرا بده به من!»

  • «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
  • «مزاحم من نشو!»

  • اما چون جادوگر کوچولو دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.

  • «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچولو با صدائی بلند گفت.
  • «حالا خواهی دید.»
  • و ورد جادو را بر زبان راند:
  • «اجی مجی لا ترجی!»

  • اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.

  • سگ لبخند زد و جادوگر کوچولو برای بار دوم شرمنده شد.

  • جادوگر کوچولو مدت مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.

  • در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.

  • «نگاه کنید!»، جادوگر کوچولو به جانوران گفت.
  • «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»

  • آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادو می‌تواند باشد.

  • عصای نهالگون برگ‌ها و گل‌ها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچولو بتواند او را باز شناسد.

  • «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو خطاب به نهالک داد زد.

  • آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور بارید.

  • «هورا!»، جادوگر کوچولو با صدای بلندی گفت.
  • «عصای جادویم دو باره پیدا شد!»

  • جادوگر کوچولو آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.

  • روباه با خرگوش می‌رقصید.

  • گربه با سگ می‌رقصید.

  • جوجه تیغی با کلاغ می‌رقصید.

  • سنجاب با غاز می‌رقصید.

  • و جادوگر کوچولو با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.

پایان

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۵۷)
بازدید : 1000
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:37

میم حجری

۹۶۱

سنگ سخنگو

یه افسانه هست که میگه خال‌هایی که رو بدنمون داریم تو زندگی قبلیمون بیشترین جایی بوده که عشقمون میبوسیدتش.

با این که افسانست ولی قشنگه به نظرم.

سگ سخن جو

این خرافه زندگی قبلی را اجامر جماران به خورد خلایق داده اند؟

خال

دال بر احتمال ابتلا به سرطان است.

کسی که خال دارد باید به پزشک پوست مراجعه کند.

۹۶۲

سنگ سخنگو

«لاتَخَفْ وَ لاتَحْزَنْ إِنّا مُنَجُّوک»

نترس؛ غمگین مباش

ما نجاتت می‌دهیم

عنکبوت (۳۳)

سگ سخن جو

آره.

مش کریم.

اینهم از آن وعده‌های سر خرمن برای خلایق خر است.

شنیدن کی بود مانند دیدن

خریدن کی بود مانند خوردن

۹۶۳

سنگ سخنگو

میگن یک زن وقتی منطقی میشه و احساسات رو میزاره کنار میتونه بی رحمانه ترین تصمیمارو بگیره دقیقا تو همین حالتم

سگ سخن جو

ما اگر احیانا دوستی داشته باشیم

تویی.

به همین دلیل

نسبت به حرف‌های تو بی اعتنا نیستیم.

اولا احساسات را نمی‌توان از خود دور کرد.

تا زمانی که کسی حواس دارد

احساس می‌کند.

ثانیا

شناخت حسی همواره با شناخت عقلی (منطقی) توأم است.

ثالثا

تصمیم منطقی

باید عاقلانه باشد

و

نه

بی رحمانه

۹۶۴

سنگ سخنگو

قسم راستت چیه؟

سگ سخن جو

قسم چیه

لامصب؟

ما در اواحر دهه دوم قرن ۲۱ به سر می‌بریم و نه در عهد بوق و چماق و چپق

ما اهل استدلالیم و نه اهل سوگند به پیر و پیغمبر

۹۶۵

سنگ سخنگو

اندوسکوپی درد داره؟

سگ سخن جو

نه.

نترس.

اندوسکوپی

اصلا

درد ندارد.

چون

اولا

بی هوش می‌کنند.

ثانیا از مجرای مدفوع

سیم باریکی مجهز به دوربین به معده و روده و غیره می‌فرستند و عکسبرداری کامپیوتری می‌کنند

و بعد عکس‌ها را در یک دقیقه آنالیزه (تجزیه و تحلیل) می‌کنند.

مسئله در اندوسکوپی

خوردن مواد معینی و تخلیه معده و روده است.

بخش مزاحم اندوسکوپی همین توالت رفتن مستمر پس از خوردن این دارو ست

و

گرسنگی کشیدن چند ساعته

۹۶۶

سنگ سخنگو

نیمه شب شد و بچه‌ها خوابیدن بیاید حرفای خاک بر سری بزنیم.. اگه امشب کراشتون بیاد ب خوابتون چیکار میکنید/ چی میگید بهش؟

سگ سخن جو

با حرف‌ها و حتی با کردوکارهای خاک برسری

کاری به جایی نمی‌رسد.

یک عالمه قصه و شعر و اندیشه

منتشر کرده ایم

بخوان

و

نتیجه اش را ببین

و

برای سلامتی سگ‌ها دعا کن

۹۶۷

سنگ سخنگو

چایت را بنوش.

نگران فردایت نباش.

از گندمزار من وتو مشتی کاه میماند برای بادها و یادها

نیما یوشیج

سگ سخن جو

نه

مش نیما

حتی از تو

کلی شعر مانده است.

کاه چیه؟

کار ادمی‌باقی است

خواه کار مادی

خواه کار فکری

خواه کار هنری

۹۶۸

سنگ سخنگو

پریدن، ربطی به بال ندارد قلب می‌خواهد

سگ سخن جو

فونکسیون قلب

پمپاژ خون در رگ‌های اندام است.

فقط فونکسیون بال و پر

پرواز است و بس

اگر شک داشتی از تمساح یزدی بپرس

۹۶۹

سنگ سخنگو

هزاران داد نهفته

در کوچه پس کوچه‌ی ذهنم

زندانی شده.

در اخرین کوچه

دخترکی تنها و لرزان،

با کوله باری از غم

در کنج خلوتی

چنبره زده

سگ سخن جو

زیبا ست.

ویرایش:

نهفته

زاید است.

چنبره باید چمباتمه باشد.

۹۷۰

سنگ سخنگو

"پدر" همیشه مخالف با پسر موافق با دختر. "مادر" کلا مخالف با فرزند.

سگ سخن جو

این ادعا را نمی‌توان تعمیم داد.

مثال

مادر و پدر ما هرگز چنین نبوده اند.

آنچه که بی تردید و عام الاعتبار است:

عشق لایزال آندو به فرزند است.

فرزندی که چشم دیدن شان را ندارد.

ادامه دارد.

جادوگر کوچولو و عصای جادو

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی