loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 737
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 12:39

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

قصه گربه‌ها

۱۱

دفترچه خاطرات روزانه یک گربه

۱۰ شهریور

  • ۹ هفته از تولدم می‌گذرد.
  • تزریق واکسن ضد بیماری‌های گربه ای.

۱۱ شهریور

  • از پرده‌های اتاق بالا رفتم که کار ممنوعی است.

۱۲ شهریور

  • از مبل ابریشمی‌اتاق، نخ‌های ابریشم را بیرون کشیدم.
  • آنهم کار ممنوعی بوده است.

۱۵ شهریور

  • گوشت به جای کرم در غذا.

  • ده هفته از تولدم می‌گذرد.

۱۷ شهریور

  • بار دیگر غذائی از کرم.

۱۸ شهریور

  • موش خشکیده بی کله‌‌‌ای پیدا کردم.

  • بیرون بردندم.

۱۹ شهریور

  • بار دیگر غذائی از کرم.

۲۰ شهریور

  • خاکستر سیگار خوردم.
  • تهوع آور بود و حالم را به هم زد.

۲۱ شهریور

  • خودم را در کفش خز قائم کردم.

  • دوباره پیدایم کردند، در کفش خز خوابم برده بود.

۲۳ شهریور

  • سیم تلفن را گاز گرفتم.

  • اگرچه کار ممنوعی بوده است.

۲۴ شهریور

  • حلزون خوردم.

  • یازده هفته از تولدم می‌گذرد.

۲۵ شهریور

  • تزریق دو واکسن ضد بیماری‌های گربه ای.

۲۶ شهریور

  • موقع بازی لامپا را پائین انداختم.
  • شیشه لامپا شکست.
  • این هم کار ممنوعی بوده است.

۲۷ شهریور

  • با سگی رو به رو شدم.

  • فیش فیش کردم، تا کاری ام نداشته باشد.

۲۹ شهریور

  • از درخت بالا رفتم.
  • دیگر نمی‌توانستم پائین بیایم و کسی نجاتم داد.

۳۰ شهریور

  • چیز نا شناخته‌‌‌ای خوردم و ناخوش شدم.

ادامه دارد.

تسمه کش پلاستیکی وکاربردآن
بازدید : 768
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 12:39

ریتا تورن کویست ـ فرشور

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

برگردان

میم حجری

· چیزی هست که همه دوست دارند، نقاشی اش کنند.

· ولی من فکر نمی‌کنم که کسی جسارت انجام آن را داشته باشد.

· منظورم نقاشی پوتره‌‌‌ای از ولترز است.

· اما اگر چنین کاری انجام گیرد و یکی از بچه‌ها پوتره‌‌‌ای از او بکشد و تحویل دهد، چی می‌شود؟

· پوتره ولترز در کمیسیون دست به دست می‌شود.

· هئیت داوری از مشاهده تشابه عظیم پورتره با ولترز دچار ترس می‌شود.

· احساس خارق العاده به آنها دست می‌دهد و لرزه بر اندام شان می‌افتد.

· هر کدام از آنها به این نتیجه می‌رسد که پورتره باید بهترین نقاشی تلقی شود.

· اما کسی جرئت گفتن این را به خود ندهد.

· نخست با خواهش و تمنا از ولترز می‌خواهند که جلسه را برای چند لحظه ترک کند.

· بعد به تصمیمگیری می‌پردازند.

· و پورتره ولترز را به عنوان بهترین نقاشی قلمداد می‌کنند.

· ولترز باید مدرک جایزه را شخصا به برنده اعطا کند.

· به کسی که پوتره‌‌‌ای از او کشیده است.

· پورته‌‌‌ای که احساس غریبی را در تماشاچی برمی‌انگیزد و لرزه بر اندامش می‌اندازد.

· ولترز باید ضمنا قیافه دوستانه‌‌‌ای به خود بگیرد.

· اگر چنین چیزی صورت گیرد، او به نظر من قهرمانی خواهد بود و نه هیولائی.

*****

· «من فکر می‌کنم که جایزه مسابقه را تو دریافت می‌کنی»، تام کواک می‌گوید.

· «چرا؟

· به نظرت من می‌توانم خوب نقاشی کنم؟»، می‌پرسم.

· «نه، البته که نه.

· اما ولترز از تو خوشش می‌آید.

· به این دلیل دست به کار خواهد شد، تا موقع اعطای جایزه ببوسدت.

· هروقت دختری برنده جایزه‌‌‌ای باشد، موقع اعطای آن ولترز می‌بوسدش.

· حتما خودت هم می‌دانی»، تام کواک می‌گوید.

· «واقعا این طوری است؟»، می‌پرسم.

· «البته که این طوری است.

· هدفش از مسابقه هم همین است.

· او عالی ترین مقام در هیئت داوری است و گیرنده تصمیم نهائی است»، تام کواک می‌گوید.

· «به نظر تو او مرا برنده جایزه اعلام خواهد کرد، تا موقع اعطای آن، در صحنه سالن مرا ببوسد؟»، می‌پرسم.

· «آره.

· و من امیدوارم که موقع بوسه، آب دماغش راه نیفتاده باشد.

· اما تو باید پیه این را هم بر تن بمالی و یا اینکه برای اطمینان خاطر، دستمالی به همراه داشته باشی»، تام کواک می‌گوید.

· «پس جایزه ربطی به نقاشی من ندارد؟»، می‌پرسم.

· «البته که نه»، تام کواک می‌گوید.

· «جایزه فقط به خاطر گونه‌های تو ست.»

*****

· تام کواک می‌گوید که آدم می‌تواند جایزه‌‌‌ای برای نقاشی اش دریافت کند، اگر گونه‌هایش زیبا باشند.

· و مرا باش که برای دریافت جایزه، سلسله‌‌‌ای از دلایل اصیل جمع کرده بودم.

· من در صدد آن بودم که حتی مزمزه کردن را به آنها اضافه کنم.

· مثلا احساس خوشمزگی کیک در تصویری که به طرز موفقیت آمیزی نقاشی شده باشد.

· جاری شدن آب از دهان کسی با دیدن تصویری از چیزی.

· و شنیدن را هم همینطور.

· شنیدن سمفونی شوپن با تماشی تصویری از نوازنده پیانوئی.

· گونه‌ها اما نه در نقاشی کسی، بلکه در خود او ست.

· من از گونه‌هایم دیگر خوشم نمی‌آید.

· جلوی آئینه وامی‌ایستم و سعی می‌کنم که آنها را از تصویرم پاک کنم.

· اما هرچه بیشتر پاک شان می‌کنم، قرمزتر می‌شوند.

· بعد سلسله دلایلم را آهسته برمی‌شمارم :

· گریستن، غورت دادن آب دهن، سرگیجه گرفتن، خندیدن، استشمام بوی گند، ترس و لرز، صورت داغ داشتن، مزمزه کردن و شنیدن.

· اما به نظرم مثل ازبر کردن جدول ضرب می‌آید.

ادامه دارد.

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۱۲)
بازدید : 798
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 12:39

Bild

میم حجری

۴۳۱

سنگ سخنگو

رفته بودم پارک گوشیم زنگ خورد مثل جاسوسا جواب دادم خانمی‌اومد کنارم با ترس کیفم و گرفتم‌ی ماشین کنارم ترمز کرد با تردید نگاه کردم ۲ تا آقا اومدن ازم آدرس بپرسیدن دچار استرس شدم ماشین گشت هم منو یاد تویتر انداخت ..خلاصه اینکه هوای پارک محشره

سگ سخن جو

بی دلیل نیست که طویله شده تیمارستان

۴۳۲

سنگ سخنگو

آیا چهره ـ اسید پاشی مثل روز‌های اول برمیگرده؟

وقتی دخترانت بی چهره شدند غیرتت کجا بود نجف آباد

سگ سخن جو

زن ستیزی

هم استراتژی اینها ست و هم تاکتیک شان

هم هدف اینها ست و هم وسیله شان

محتوای زن ستیزی

ثابت می‌ماند

فقط فرم آن مرتب عوض می‌شود

۴۳۳

سنگ سخنگو

قدیما شغلِ یه نفر اینجوری بوده که پول میگرفته شبِ زفاف که هم به عروس اموزش بده هم منتظر بشینه پشتِ در تا عروس داماد کارشونو بکنن دستمالِ خونی تحویل بگیره از داماد ببره تحویلِ خونواده‌ی عروس بده، بازم خدارو شکر انقدر پیشرفت کردیم که این رسمِ نفرت انگیز و چندش ور افتاد

سگ سخن جو

مطمئنی که این سنت ورافتاده؟

ما شنیدیم که جراحان جماران برای شب زفاف باکرگی اعجاز می‌کنند

و اجر عظیم می‌برند.

۴۳۴

سنگ سخنگو

من تو زندگی قبلیم سگ بودم. چون هرکسی بهم کوچکترین محبتی بکنه تا آخر عمر فراموش نمیکنم، نسبت به دوستام بشدت وفادارم، دشمنای دوستامو جر میدم و گاهی با پام گوشمو میخارونم

سگ سخن جو

ما

در زندگی قبلی مان

خر بوده ایم و عرعر کرده ایم.

اکنون

در این زندگی مان

سگ هستیم و پارس می‌کنیم.

سگ اما فقط به صاحبش وفادار است و نه به هر ننه قمر و دده دمر.

شاید سگان جماران چنان باشند که تو می‌گویی.

۴۳۵

سنگ سخنگو

هیچوقت دلیل به وجود اومدنم رو نفهمیدم.

انگار اومدم تو این دنیا که عذاب بکشم.

سگ سخن جو

تریاد زایش (پیدیاش) و رشد و زوال

ذاتی ماده است.

دانه جوانه می‌زند

رشد می‌کند، درخت می‌شود و میوه می‌دهد

و

می‌میرد

تا

از بقایای آن

جنگلی سر برکشد.

جنگلی

گردی

تو

ای انسان.

این قانون عینی هستی مادی است.

دلیل ندارد.

تو با اینهمه زیبایی

فقط بلدی غر بزنی.

ادامه دارد.

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱۷)
بازدید : 745
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 13:37

Bild

میم حجری


۴۲۶

سنگ سخنگو


من حالم از همه چیزای موقتی به هم می‌خوره!

هر کاری کنی آخرش همه‌چی موقتیه

سگ سخن جو

آره.

زندگی شطی همیشه روان است و همه چیز در حرکت مدام است.

بهتر هم همین است.

چیزی که همیشه همان و دایمی‌و باقی باشد

کسالت آور و تهوع انگیز خواهد بود.

نیما در جدال با حافظ می‌گوید:

من عاشقم به هر چه رونده است.

۴۲۷

سنگ سخنگو

بنظرم ما آدما زندگی میکنیم که احساس کنیم

احساس غم، شادی، خشم، تنهایی، وابستگی، شکستن، عشق، نفرت، ترس و...

همه به زندگی معنی میده و بدون اینا زندگی یه بازی پوچ و بی معنیه

سگ سخن جو

احساس به چه معنی است؟

مثال:

عزیزی را از دست می‌دهی

و

بی اختیار

غم می‌خوری.

دستت می‌سوزد.

بی اختیار

رنج می‌بری.

این احساس‌ها

واکنش طبیعی اندام تو هستند.

تو در این زمینه اکتیو نیستی.

پاسیوی.

فعال نیستی

کاره‌‌‌ای نیستی.

منفعل و هیچکاره ای.

غم و شادی و گریه و زاری که به زندگی تو معنا و محتوا نمی‌دهد.

کار

چه کار مادی مثلا خیاطی، نجاری، حمالی، آشپزی

و

چه کار فکری و هنری

به زندگی آدم‌ها معنا و محتوا می‌بخشد.

به همین دلیل شاعر فرزانه‌‌‌ای گفته:

برو کار می‌کن، مگو:

«چیست کار.»

که

سرمایه رستگاری است کار.

فقط به برکت کار است که احساس پوچی نمی‌کنی.

دلیل اصلی نیهلیسم

علافی و انگلی است.

۴۲۸

سنگ سخنگو

اگه مادرا نبودن راحتتر میشد مُرد.

سگ سخن جو

مردن در جهنم جماران

ساده ترین حادثه است.

بی مادر و با مادر.

۴۲۹

سنگ سخنگو

برای از بین بردن تاریکی، شمشیر نکش

خشمگین نشو

فریاد نزن.

برای از بین بردن تاریکی، چراغ روشن کن!

سگ سخن جو

چشم.

ولی

یک دست بی صدا ست.

به تنهایی نمی‌توان چراغ افروخت و بر تاریکی غلبه کرد.

به همین دلیل حریفه‌‌‌ای گفته:

اگر به کوچه ما امدی

چراغ بیار

۴۳۰

سنگ سخنگو

اونى كه ميگه همچى درست ميشه، يا نميدونه درست چيه،

يا عادت كرده به حرفِ مفت زدن!

وَ الا اين شرايط درست شدن نداره

سگ سخن جو

تفاوت طبیعت با جامعه این است

که

پدیده‌ها و روندهای طبیعی به فاعل انسانی (سوبژکت) نیاز ندارند.


پدیده‌ها و روندهای جامعتی اما بدون شرکت فعال فاعل انسانی تشکیل نمی‌یابند.

فرق زلزله طبیعی با انقلاب اجتماعی

همین است:

زلزله خود به خودی است

انقلاب آگاهانه است.

خر نمی‌تواند انقلاب کند.

ادامه دارد.

پیامک های روباتیک تولد .
بازدید : 821
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 13:37

بازدید : 808
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 13:37

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

قصه گربه‌ها

۱۰

موش و گربه

  • مادر موک گربه‌‌‌ای رؤیاگر بود.
  • او مدتی پروانه‌ها را تماشا می‌کرد و بعد در باغچه شقایق‌ها دراز می‌کشید و خرناس می‌کشید.

  • مادر موک روزی از روزها برای گردش به خیابان رفته بود و ماشینی او را زیر گرفته بود و کشته بود.

  • موک شباهت غریبی به مادرش داشت.

  • موک هم پروانه‌ها را تماشا می‌کرد و در باغچه گل‌های سرخ خرناس می‌کشید.

  • موک ـ اما ـ بدتر از مادرش بود.

  • «موک به هیچ دردی نمی‌خورد»، کسانی که موک با آنها زندگی می‌کرد، می‌گفتند.

  • آنها از برادران موک خوش شان می‌آمد و تحسین شان می‌کردند.

  • موک حس می‌کرد که دوستش ندارند و از این بابت غمگین بود.

  • روزی از روزها زن بیگانه‌‌‌ای از آنجا می‌گذشت.

  • او موک را دید که در سایه درخت بادام نشسته و به تنهائی بزرگش پی برد.

  • زن بیگانه فوری تصمیمش را گرفت و زنگ در را به صدا در آورد.

  • «موک را می‌خواهی؟»، مردم گفتند.
  • «آره که می‌توانید موک را با خود ببرید.»

  • «من یک باغچه کوچک دارم»، زن بیگانه گفت.
  • «به موک نزد من خوش خواهد گذشت!»

  • «فکر می‌کنید؟»، مردم گفتند.
  • «ما باید پیشاپیش به شما بگوئیم که سیم‌های موک اندکی قاطی پاتی اند!»

  • «منظورتان این است که موک دیوانه است؟»، زن بیگانه پرسید.

  • زن بیگانه وقتی این سؤال را می‌کرد، موک را در بغلش گرفته بود.

  • «تقریبا دیوانه است!»، مردم گفتند.
  • «موک از موش می‌ترسد!»

  • «من منظورتان را می‌فهمم»، زن بیگانه گفت.
  • «خود من هم از موش می‌ترسم.»

  • بدین طریق بود که زن بیگانه موک را با خود به خانه برد.

  • آنها از یکدیگر خوش شان می‌آمد و موک در عرض یک هفته، غم و عصه اش را فراموش کرد.

  • او بازی می‌کرد و خرناسه می‌کشید و یا دست به بغل در باغچه می‌نشست و محو تماشای گل مروارید می‌شد.

  • یکی از شب‌ها ـ اما ـ ناگهان موشی وارد اتاق شد.

  • زن از ترس داد زد و روی میز پرید.

  • موک هم هراسزده از زن بالا رفت و خود را به شانه او رساند.

  • موش چمباته زد، نگاهشان کرد و بعد از در اتاق بیرون رفت.

  • «موک کوچولوی من!»، زن گفت.

  • موک هم صورتش را به دست زن مالید.

  • آندو خیلی خوشحال بودند.

  • برای اینکه ماجرائی را هر دو با هم از سر گذرانده بودند.

پایان

ادامه دارد.

درنگی در شعری از معصومه موسی وند (۱)
بازدید : 706
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 18:37

Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum

ریتا تورن کویست ـ فرشور

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

برگردان

میم حجری

  • کمیسیونی به مثابه هیئت داوری، چگونه می‌تواند تشخیص دهد که کدام نقاشی از همه بهتر است؟

  • بهترین کتاب را آسانتر می‌توان تشخیص داد.

  • من موقع خواندن کتاب بنجامین بر سونه وانک[1]، وقتی که او می‌بایستی در بیمارستان بستری شود، سیل اشکم از چشم بر گونه‌هایم جاری می‌شود.

  • من می‌توانم بگویم که آن به نظر من بهترین کتاب است.

  • برای اینکه من هرگز موقع خواندن کتابی اینقدر نگریسته ام.

  • موقع تماشای تصویری در مقایسه با خواندن کتابی، اشک کمتری از چشم راه می‌افتد.

  • من تا کنون، فقط یکبار ضمن تماشای نقاشی ئی اشک ریخته ام.
  • آنهم نقاشی خودم بود.
  • آنجا که پدرم بار هیزم بر پشت داشت و به زحمت پیش می‌رفت.

  • این برای من نشانه موفقیت نقاشی ام بود.

  • سؤال این است که آیا آدمبزرگ‌ها با تماشای نقاشی ئی می‌توانند اشک بریزند، وقتی که کسان دیگری نزدشان نشسته اند.

  • شاید برخی از زن‌ها دستمالی بر چشم نهند و اشکی بریزند.

  • مردها اما گریه نمی‌کنند.

  • احساس گریه اما می‌تواند به آنها دست دهد.

  • چنین حالتی را یک بار در بابا دیده ام.

  • خطوط عجیبی در چهره بابا ـ به ویژه دور و بر دهانش ـ پیدا شده بود و او در تمام این مدت آب دهانش را غورت می‌داد.
  • این غم انگیزتر از گریه راست راستکی زنان و کودکان بود.

  • نشانه موفقیت یک نقاشی در مردها غورت دادن آب دهان و در زن‌ها گریه است.
  • نقاشی ئی که با تماشایش، بیشترین آب دهان غورت داده می‌شود و بیشترین اشک از چشم به گونه سرازیر می‌شود، برنده جایزه خواهد بود.

*****

  • تأملات من راجع به معیار تعیین بهترین نقاشی نمی‌توانند کاملا درست باشند.
  • چون، چه کسی می‌تواند با تماشای نقاشی اونو آب دهانش را غورت داده باشد و یا گریسته باشد؟

  • او مثل همیشه، نمی‌خواهد بگوید که چی نقاشی کرده است، اما شکی نیست که او دوباره عکس دریانورد فراخچشم گردن کلفت را کشیده که به سبب افراط در خوردن اسفناج، زیاده از حد چاق و چله شده است.

  • اما هیئت داوری نقاشی او را در هر حال انتخاب کرده است.

  • شاید با دیدن نقاشی اونو، از فرط خنده، سیل اشک از چشم‌های شان بر گونه ریخته است.

  • اگر حدس من درست باشد، پس می‌توان گفت که خنده فرقی با گریه ندارد.

  • این اما بدان معنی است که آدم از سرخوشی اشک می‌ریزد.
  • این را هم باید به حساب آورد.
  • برای اینکه اشک‌ها منشاء عاطفی ـ احساسی دارند.

  • اما چگونه می‌توان با دیدن نقاشی کارلا احساساتی شد؟
  • در نقاشی کارلا تقریبا چیزی نیست و بیشتر به درد خفتن می‌خورد.

  • نقاشی کارلا مثل پورتره بزرگی است که به دیوار اتاق نشیمن ما آویزان است.

  • این پورتره را مادر وقتی که به خانه ما نقل مکان کرد، به همراه آورده است.
  • بر این تصویر هم تقریبا چیزی نیست.
  • این فقط عکس یک خانه دهقانی و دور و بر آن است، که حاوی تعدادی درخت لخت بی برگ و بار است.
  • علاوه بر این، یک وجب آسمان و یک وجب علفزار.

  • مادر بعضی اوقات از تماشای این تصویر سرگیجه می‌گیرد.

  • من فکر می‌کنم که با تماشای تصویر کارلا، بر سر هیئت داوری هم همین بلا آمده است.
  • و آنها سرگیجه گرفتن از نقاشی را هم معیار دیگری برای انتخاب آن می‌دانند.

  • حالا سلسله‌‌‌ای از معیارها را برای انتخاب نقاشی‌ها کشف کرده ام:
  • گریستن، آب دهن بلعیدن، خندیدن و سرگیجه گرفتن.

ادامه دارد.

از این طومار هیچ چیز مفیدی در نمیاد:)
بازدید : 748
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 18:37

Bild

میم حجری

۴۱۱

سنگ سخنگو

یارویی که به حمایت از جمهوری آذربایجان سر و صدا راه میندازی،

چرا برای نبودن انسولين ، کمبود آرد ، نبود روغن و هزار بدبختی دیگه که داره همه رو از پا در میاره جیکت در نمیاد ؟!

اگه خر نیستید پس چی هستید؟!

سگ سخن جو

عجب استدلالی؟

در هر جامعه متمدن

هر کس حق دارد، بدون اجازه گرفتن از این و آن، ابراز نظر کند.

از چیزی انتقاد کند و یا طرفداری کند

تا هماندیشی متمدنانه صورت گیرد

و

حقیقت کشف شود.

هیچ آدم متمدنی

مثل اجامر جماران

برای اعضای جامعه تعیین تکلیف نمی‌کند.

اگر به دفاع او از چیزی انتقادی داری

می‌توانی استدلال منطقی کنی و بطلان نظرش را اثبات کنی.

۴۱۲

سنگ سخنگو

میگم ریگ بیابانی بود که برای صخره کناره دریایی، گریه میکرد

داستان بعضیاست که نگران جمهوری آذربایجان هستن

و در حمایت از این کشور می‌ریزند تو خیابون ،

بعد خودشون دارن از گرسنگی میمیرن.

پان ترک که میگن اینه

سگ سخن جو

مسائل را نباید قاطی کرد.

از دید حقوق ملل قره باغ متعلق به آذربایجان است.

هیچ دولتی در جهان از اشغال قره باغ توسط ارمنستان دفاع نمی‌کند.

این نوعی دفاع از حقیقت عینی است

و

ربطی به پان ترکیسم کثافت ندارد.

پان ترکیسم

فرمی‌از فاشیسم است و ضد همه ملل جهان و قبل از هم هضد ترک‌ها ست.

۴۱۳

سنگ سخنگو

خدا کره زمین را مهریه فاطمه کرد و هرکسی علی رو دوست نداره و نسبت بهش بغض داره حرامه روی کره زمین راه بره

سگ سخن جو

آره.

خدا کجا بود.

کلاش؟

فاطمه هم مثل تو دروغگو بود.

حریفی با علی کاری داشته

فاطمه می‌گوید:

اجنه با همدیگر جنگ و جدال داشته اند

و

علی رفته تا مسائل اجنه را حل کند.

۴۱۴

سنگ سخنگو

هیچوقت،خود را ، با شرایطی که دیگران برای زندگی ام می‌سازند ،وفق نخواهم داد

چرا من شرایط زندگی آنها را تعیین نکنم ؟!

نظرتون در باره جمله بالا چیه؟!

سگ سخن جو

در هر جامعه طبقاتی

طبقه حاکمه

برای اکثریت مردم تعیین تکلیف می‌کند

چون

همه وسایل اساسی تولید و اهرم‌های فکری و فرهنگی و اخلاقی و آموزشی و پرورشی و غیره در انحصار طبقه حاکمه است.

یا باید طبقه حاکمه سرنگون شود و توده فرمایی (دموکراسی) حاکم شود و همه برابر گردند

و

یا چاره‌‌‌ای جز تمکین به طبقه حاکمه وجود ندارد.

پس

زنده باد انقلاب اجتماعی.

۴۱۵

سنگ سخنگو

چرا وقتی آب گوجه رو ازش میگیریم میشه رب گوجه اما وقتی به رب گوجه آب اضافه میکنیم نمیشه گوجه؟

سگ سخن جو

فقط آب گوجه را نمی‌گیری

گوجه را له و لورده می‌کنی

حرارتش می‌دهی

عطر و رنگ و پوست و گوشتش را در هم می‌ریزی

یعنی کیفیتش را تغییر می‌دهی.

موجودیتش را تار و مار می‌سازی

این همان کاری است که فاشیسم و فوندامنتالیسم (جمارانیسم) با شما کرده است

جماران هم شما را سلب آدمیت کرده است.

ادامه دارد.

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱۵)
بازدید : 896
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 18:37

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

قصه گربه‌ها

۸

هیری

  • گربه لب پنجره ناله کرده بود.

  • آدم‌ها پنجره را به روی او باز کرده بودند.

  • گربه رنگارنگی بود.

  • آدم‌ها او را از کنه و شپش تمیز کرده بودند و برایش غذا داده بودند و او را هیری می‌نامیدند.

  • پائیز بود.

  • گربه نازنازی بود و مردم دوستش داشتند.

  • او لب پنجره زیر آفتاب دراز می‌کشید و خرناس می‌کشید.

  • گربه آبستن بود.

  • مردم زنبیلی ساختند و زنبیل را با دستمال‌های پشمی‌فرش کردند و گربه را در آن نهادند.

  • یکی از شب‌ها هیری سه بچه زائید.

  • دو تا از بچه‌ها، خاکستری بودند و سومی‌مثل خود او رنگارنگ بود.

  • گربه از بچه‌هایش جدا نمی‌شد.

  • وقتی که بچه‌ها بزرگتر شدند، گربه به آنها بازی‌های گربگانه یاد داد.

  • رفتار گربه نسبت به آدم‌ها عوض شده بود.

  • او مردمگریز شده بود و نمی‌گذاشت که نوازشش کنند.

  • اکنون زمستان بود.

  • هیری لب پنجره نشسته بود و در دور دست‌ها می‌نگریست.

  • حتی وقتی که آدم‌ها با او حرف می‌زدند، چشم از دور دست برنمی‌داشت.

  • او اکنون به بیگانه‌‌‌ای شباهت داشت.

  • بچه گربه‌ها ـ اکنون ـ دیگر به او احتیاج نداشتند.

  • گربه در انتظار بهار بود.

  • وقتی برف آب شد، گربه هم رفت و دیگر برنگشت.

  • او دو باره می‌خواست که آزاد باشد.

  • موش به اندازه کافی وجود داشت.

  • اندکی بعد جوجه‌ها در لانه‌ها از بیضه پرنده‌ها بیرون می‌آمدند و گربه می‌دانست که فاخته‌ها کجا با جوجه‌های شان زندگی می‌کنند.

  • او از علفزار گذشت.

  • تشعشع خورشید را بر موهای خود حس می‌کرد.

  • هر ساقه علف فقط برای او بود که خم می‌شد.

  • او دیگر کوچکترین شباهتی به هیری نداشت.

  • او دوباره به حیوان شکارگر تند و چالاکی بدل شده بود.

  • اکنون دیگر به کسی غیر از خودش، تعلق نداشت، خود مختار بود.

  • در گرگ و میش صبح، صیادی خودسر، گربه رنگارنگ را به گلوله‌‌‌ای از پا در آورد.

  • او از دیرباز گربه رنگارنگ را تحت نظر داشت.

پایان

ادامه دارد.

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۸۴)
بازدید : 769
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 21:38

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

قصه گربه‌ها

۷

پیر مرد و گربه

  • گربه در روستا بزرگ شده بود.

  • در بهار، وقتی که پیرمرد چوپان، گوساله‌ها و بره‌ها را برای چرا به کوه می‌برد، گربه را هم در کوله پشتی اش می‌نهاد و با خود می‌برد.

  • گربه از روستا و دشت و کوه خوشش می‌آمد.

  • گربه هم موش می‌گرفت و هم به دنبال پروانه می‌گذاشت و در حاشیه بیشه با سایه لرزان گیاهان بازی می‌کرد.

  • پیرمرد چوپان کم حوصله و نامهربان بود.

  • او با گربه صحبت نمی‌کرد.

  • پس از دوشیدن گاو و گوسفند، بی کلامی‌ظرف شیر گربه را جلویش می‌گذاشت.

  • بعضی اوقات هم بقیه غذای خود را به او می‌داد.

  • گربه اما نمی‌دانست که آن هم سهم او بوده و یا نه.

  • تابستان طولانی بود و بسیار گرم.

  • فقط در اواخر شهریور باران می‌بارید.

  • وقتی که هوا بارانی بود، گربه بی سر و صدا وارد کلبه پیرمرد می‌شد و دم در زیر نیمکت کز می‌کرد.

  • گربه و پیرمرد یکباره نگاه شان به همدیگر افتاد.

  • گربه در باره پیر مرد چیزی نمی‌دانست.
  • اما از او ترس هم نداشت.

  • پائیز آن سال، زودتر از راه رسید و هوا سرد شد.

  • شباهنگام اولین برف بر زمین نشست.

  • گاوها اکنون دیگر چیزی برای خوردن نمی‌یافتند.

  • پیرمرد اسباب خود را با عجله جمع کرد.

  • او می‌بایستی قبل از اینکه کوه را برف فراگیرد، خود را به ده که در دره قرار داشت، برساند.

  • گربه در کلبه بود و از پیرمرد فاصله نمی‌گرفت.

  • پیرمرد اما اعتنائی به او نداشت.

  • او وسایل خود را برداشت و گاوها را به سوی دره راند.

  • گربه تنها ماند.

  • برف بیشتر و بیشتر بارید.

  • روزها و شب‌ها سپری شدند.

  • گربه گرسنگی می‌کشید.

  • موش‌ها در زیر زمین گرم بودند.

  • گربه به فریاد در آمد و از فریاد خود به هراس افتاد.

  • برف همه صداها را نابود کرده بود.

  • سکوت مطلق بود.

  • طولی نمی‌کشید که در و پنجره کلبه هم زیر برف نهان می‌شد و گربه دیگر نمی‌توانست از کلبه بیرون رود.

  • ناگهان صدائی به گوشش رسید.

  • پیرمرد برگشته بود.

  • او به گربه نگاه کرد.

  • به گربه حرفی نزد، اما دستش را دراز کرد و او را برداشت.

  • بعد گربه را در کوله پشتی اش نهاد و از روی برف سنگین به سوی دره روانه شد.

پایان

ادامه دارد.

ترسی که نمیدانم چرا!

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی