جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
قصه پادشاه کوچولو
برگردان
میم حجری
· پادشاه کوچولو در کاخی ـ در آن سوی کوهها ـ تنها زندگی میکرد.
· تنهای تنها.
- از مرگ پدرپادشاه ـ پادشاه بزرگ ـ دیری میگذشت.
- از آنجا که پادشاه کوچولو هرگز به کسی فرمان نمیداد، نوکران دربار هم یکی پس از دیگری رفته بودند.
- «مهم نیست!»، پادشاه کوچولو با خود گفته بود.
- او رؤیاهای رنگین میدید و لبخند به لب، گشت میزد.
- برخی اوقات در باغ روی تاب مینشست و اگر بخت یارش بود، هر از گاهی باد تاب را تکان میداد.
- مرغ های دربار، هر روز صبح تخم میگذاشتند و قاق قاق میکردند.
- پادشاه کوچولو تخم مرغها را برمیداشت و از مرغ ها تشکر میکرد.
- قاشق کوچولو تخم مرغ خوری زرینش را برمیداشت و به خوردن تخم مرغ میپرداخت.
- بعدش هم آبلیمو با آب معدنی مینوشید.
- پس از صرف صبحانه، مدت کوتاهی تلویزیون نگاه میکرد.
- بعد میرفت بیرون، حباب صابون فوت میکرد و به تماشای ابرهای مسافر میپرداخت.
- گاهی اوقات هم ترانهای را زمزمه میکرد.
- میهمان ـ اما ـ هرگز نداشت.
- چون راه کاخ بسته بود.
- «برای چی من اصلا پادشاهم؟»، گاه و بیگاه از خود میپرسید و سؤالش بی جواب میماند.
- روزها و شبها سپری میشدند، هفتهها و ماهها.
- حتی.
- با گذشت زمان گزنهها ـ درخت آسا ـ در جلوی پنجرههای کاخ رشد کردند، مانع ورود نور به کاخ شدند و آن را تیره و تار ساختند.
- در سالنهای کاخ، به جای اشراف و اعیان، موشها میرقصیدند و خارهای بلند از شکاف دیوارها سر در میآوردند.
- «ابلهانه است!»، پادشاه کوچولو میگفت.
- «چرا کسی مانع این فجایع نمیشود؟»
- از چه کسی میتوانست انتظار جواب داشته باشد؟
- از عنکبوتها شاید، که در هر گوشهای توری گسترده بودند.
- با گذشت زمان، وضع بد و بدتر شد:
- شیشههای ترشی خالی ماندند.
- شیشه لیمونادها خالی ماندند.
- کفشهای زرین سوراخ شدند.
- مسواکها خراب شدند.
- صابون تمام شد.
- پنجرهها شکستند و آخر سر، تخت شاهی هم تق و لق شد.
- و وقتی رعد و برق برخاست، کاخ از بیخ و بن، به لرزه در آمد.
- «من دیگر به تنگ آمده ام و باید بروم!»، پادشاه کوچولو گفت.
- به دور و بر خود در کاخ نگاه کرد.
- پادشاه بزرگ، سالها پیش، چیزهای ارزشمند را فروخته بود.
- نه از ظروف سیمین خبری بود و نه از در و گوهر و مروارید.
- تنها چیز ارزشمند قاشق کوچولو تخم مرغ خوری زرین بود.
- پادشاه کوچولو قاشق کوچولو زرین را با پالتوی شاهانه اش پاک کرد و در جیب گذاشت.
- بعد گردن و گوشهایش را شست و تاجش را بر سر گذاشت.
- از مرغها خداحافظی کرد.
- اما مرغها هم رفته بودند و فقط مرغ تک و تنهائی روی بام خانه باغ ایستاده بود و او را نگاه میکرد.
- پادشاه کوچولو از میان علفهای هرز و درختان درهم تنیده ـ به زحمت بسیار ـ راه باز کرد و پیش رفت.
- تا اینکه کوه را دور زد، از چمنزار گرد سرسبزی گذشت و خود را به جاده رساند.
- حباب صابون فوت کنان، در طول جاده پیش میرفت.
- حبابها را هدیه باد میکرد و میرفت.
- روی درختان زاغچهها از شاخهای به شاخهای جست میزدند و با دیدن او تعظیم میکردند.
- زاغچهها میدانستند که پادشاه چیز کمیابی است و آدمها چیزهای کمیاب را جمع میکنند و برای شان موزه میسازند.
- خورشید میتابید و هوا از عطر گلها معطر بود.
- از این رو، سیر و سفر خوشایند مینمود.
- «چه زیبا ست، کشور من!»، پادشاه کوچولو گفت.
- «و من از آن بی خبر بودم.»
- «با من داری حرف میزنی؟»، کسی از پشت سر پرسید.
- «چه کسی دارد پشت سرم قاق قاق میکند؟»، پادشاه کوچولو با خود گفت و به پشت سرش نگاه کرد.
- مرغ دربار بود که به دنبالش راه افتاده بود.
ادامه دارد.