loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 772
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 9:39

ریتا تورن کویست ـ فرشور

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

برگردان

میم حجری

· آدم از اندیشه‌ها سر در نمی‌آورد.

· حتی از اندیشه‌های خودم.

· اندیشه‌ها راه خاص خود را طی می‌کنند.

· آنها به من اصلا محل نمی‌گذارند.

· انگار نمی‌خواهند که با من سر و کاری داشته باشند.

· از بچه‌های دیگر بیشتر سر در می‌آورم، تا از خودم.

· من دقیقا می‌دانم که تام کواک چگونه می‌اندیشد.

· من می‌توانم اندیشه‌های او را پیشگوئی کنم.

· اندیشه‌های کووز و ریتا را هم همینطور.

· کووز تقریبا به هیچ چیز اهمیت قائل نمی‌شود و ریتا همه چیز را یاوه می‌پندارد.

· به این دلیل، خیلی از اندیشه‌ها به ذهن آنها خطور نمی‌کنند.

· اندیشه‌های مادر و مامان را هم اکثر اوقات می‌دانم.

· اندیشه‌های بابا را هم در حضور مادر می‌دانم.

· اما در غیاب مادر، یعنی وقتی که بابا با من تنها ست، آنگاه از اندیشه‌هایش نمی‌توانم خبری داشته باشم.

· در این جور مواقع، اغلب چیزهائی می‌گوید که من انتظار ندارم.

· چیزهای خوشایندی می‌گوید که به من مربوط می‌شوند.

*****

· امروز صبح، مادر از پله‌ها مثل مجسمه یخی پائین آمد.

· او چنان به من نگریست، که انگار من زمستانشاهم و همه چیز را به یخ بدل می‌سازم.

· نه زمستانشاه مهربان از کتاب محبوب من، تحت عنوان «گردش اوله در برف»، بلکه زمستانشاهی که به خنجر یخ، زخمی‌بر هر رهگذر می‌زند.

· موقع صرف صبحانه، جو سردی حاکم بود.

· چای چنان داغ بود، که یخزده جلوه می‌کرد.

· کسی در جملات کامل سخن نمی‌گفت.

· فقط کلمات کوتاه رد و بدل می‌شدند.

· کلمه‌ها مثل نان خشک بی پنیر و کره، خش و خش می‌کردند.

· آنگاه به من پیش احساس ترسناکی دست داد.

· و آن اینکه اگر من برنده جایزه باشم، مادر به مجسمه یخی بدل خواهد شد.

· آنگاه چنان به من نگاه خواهد کرد که انگار من مجسمه یخی ام.

· بعد من به مجسمه یخی بدل خواهم شد و مثل مجسمه یخی جلوی حضار خواهم ایستاد، با جایزه در دست.

· بهتر است بگویم، مثل مجسمه جایزه.

*****

· نقاشی مخفی من بیش از یک هفته است که در کشوی پائین میز، وارونه زیر انبوهی از دفاتر قرار دارد.

· اما اکنون بیرون می‌آورم و بالاخره مورد بازدیدش قرار می‌دهم.

· این تصویری است که تماشاچی با دیدنش احساس معلق بودن پیدا می‌کند.

· رنگین کمانی میان دو تپه سبز و دختری که رقص کنان از فرازش می‌گذرد.

· دخترک پاهایش را کج، زانوهایش را تا و دست‌هایش را باز کرده و در یکی از آنها چتر آفتاب بسیار کوچکی نگه داشته است.

· بعد پنجره اتاق را چهارتاق باز می‌کنم، شال راه راهم را بر زمین می‌اندازم و چتر کاغذی کوچولو را که در بستنی فروشی از بستنی بیرون آورده و با خود آورده ام، به دست می‌گیرم.

· با پاهای کج روی شال به راه می‌افتم.

· دست‌هایم را فراخ می‌گشایم و چتر کوچکم را تکان می‌دهم.

· ضمنا آسمان آبی را تماشا می‌کنم و جمله‌‌‌ای را که به ذهنم می‌آید، بر زبان می‌رانم:

· «رنگین کمان زیبا

· تارانده قطره‌ها را

· دارم هوای پرواز

· انگار، من در اینجا»

· ناگهان صدای مادر را می‌شنوم که تصحیحم می‌کند و می‌خواهد که من به جای واژه «تارانده» از کلمه «نوشیده» استفاده کنم.

· می‌گویم که می‌دانم، ولی واژه «تارانده» به لحاظ وزن بهتر و نیرومندتراست.

· زیبائی کاری که آدم برای خودش انجام می‌دهد، در همین جا ست.

· هیچ چیز محال نیست و آدم می‌تواند هر چه دلش خواست بگوید، بدون اینکه کسی «تارانده» اش را با «نوشیده» جاگزین سازد.

ادامه دارد.

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۰)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی